سفر آغاز مي شود به سوي بيهق؛ آنجا كه نامش را سبزوار نهاده اند.
جاده اي از تهران كه راهي طولاني را در دل كوير مي پيمايد؛ جاده اي كه
اطرافش را اغلب، زمين هايي از خاك و شن ، به همراه خارهايي از جنس بيابان
شكل مي دهند. جاده به سمت مشرق كشيده شده است و اگر هنگام طلوع، بر اين
مسير ره گزيني، گوشه هاي خورشيد طلايي را از پشت كوه ها مي بيني كه چگونه
خود را مي نماياند كه در نهايت زيبايي ست، زلالي صبح را در اينجا مي فهمي
كه چگونه خورشيد مي آيد آرام آرام، تا برعالم، نور گستراند. به 70كيلومتري
سبزوار كه مي رسيد، تابلويي، تو را از دور به خود جلب مي كند؛
روزگاری در روستا که بودیم دبستان بهمن آباد پر بود از بچه های روستا خانواده ها خوشحال بودند از این که بچه هایشان درس می خوانند وبا سواد می شوند ودر نتیجه آینده ای پر افتخار برایشان رقم خواهد زد.کار ندارم به این که از آن همه کودک محصل ،چه تعدادشان از آن وقت گذاشتن ها وسر به کتاب گذاشتن ها نتیجه گرفتند وتوانستند سودی برای این سرزمین داشته باشند .نتیجه هر چه باشد آنی نیست که انتظار می رفت .خیلی ها پشیمان از این که چرا وقت خود راتلف کردند و رفتند سراغ درس وبرخی ها هم پشیمان از این که اگر درس می خواندند روزگارشان بهتر از این بود مجبور نمی شده یک عمر شغل نامناسب داشته باشند…..